هنری کیسینجر، در خانوادهای یهودی در آلمان متولد شد. او با خانواده خود از آلمان نازی به آمریکا گریخت. در آکادمی این کشور برآمد و از آنجا به کاخ سفید و جهان دیپلماسی وارد شد.
او بازگشایی رابطه با چین را مهندسی کرد؛ خروج آمریکا از جنگ ویتنام را طراحی کرد؛ و آنطور که نیویورک تایمز مینویسد با جاهطلبی و به حیله و از روی ذکاوت موفق شد ارتباط آمریکا با اتحاد جماهیر شوروی را، در اوج جنگ سرد، بازسازی کند. البته او برای این مقاصد گاهی – شاید هم بیشتر – ارزشهای دموکراتیک و بشردوستانه را زیر پا گذاشت.
همین نکته هم باعث شد که کیسینجر آدم مناقشهبرانگیزی باشد؛ با کلی مخالف و موافق دو آتشه. اما چیزی که دو طرف برسرش اتفاق نظر دارند عمق تاثیری بود که او بر جهان گذاشت.
این دیپلمات مشهور در مقایسه با تمام دولتهای بعد از جنگ جهانی دوم، بهعنوان قدرتمندترین وزیرامور خارجه آمریکا شناخته میشود. کیسینجر را بهعنوان یک واقعگرا تمام عیار میشناسند کسی که برای «منافع آمریکا» پا بر «ارزشهای آمریکایی» میگذاشت.
اگر او به این جمعبندی میرسید که منافع ملی آمریکا ایجاب میکند، از اموری چون حقوق بشر چشمپوشی میکرد. او همیشه به کنایه میگفت: «امر غیرقانونی را بهسرعت انجام میدهیم، امر خلاف قانوناساسی اما زمان بیشتری میبرد».
کتابهای کیسینجر از جمله «چین» و «دیپلماسی» جایگاهی کلاسیک در علوم سیاسی پیدا کردهاند. این کتابها در کنار کتابهای قابل تامل دیگری از جمله «نظم جهانی» و «رهبری» به فارسی ترجمه شدهاند. معمولا عالم نظریهپردازی و میدان عمل از هم جدا هستند اما از جمله ویژگیهای دیگر کیسینجر این بود که او در هر دوی این جهانها جز تراز اولها بود.
او به ۱۲ رییسجمهور آمریکا مشاوره داد؛ از کندی تا بایدن. هرچند برخی همچون اوباما اصلا نگاه او را نمیپسندیدند و حتی بر این گمان بودند که تلاش آنها در سیاست خارجی پاککردن و بازسازی برخی از کارهایی بود که سالها پیش کیسینجر انجام داده بود.
کیسینجر در برهه حساس و حیاتی تاریخ آمریکا و البته جهان، نفر دوم قدرت، پس از ریچارد نیکسون، بود. هنری کیسینجر در سال ۱۹۶۹ بهعنوان مشاور امنیت ملی وارد کابینه نیکسون شد.
در سال ۱۹۷۳ وزیرامور خارجه شد، با حفظ سمت قبلیاش؛ اتفاقی که در آمریکا نادر است. حتی بعد از استعفای تاریخی نیکسون از ریاستجمهوری، این دیپلمات واقعگرا در کنار رییس جمهوری بعدی، معاون اول نیکسون، یعنی جراد فورد، ماند و به راهبری سیاست خارجی آمریکا ادامه داد.
مذاکرات محرمانه او با چینِ تحتِ رهبری مائو، رهبر انقلاب کمونیستی، نیکسون را به شناختهشدهترین دستاورد سیاست خارجی دوره ریاستجمهوریاش رساند.
هدف این ابتکار دیپلماتیک، منزوی کردن اتحاد جماهیر شوروی بود. تا دههها بعد او مهمترین صدا درباره نحوه مدیریت سربرکشیدن چین بود؛ از نحوه مواجهه با اقتصاد در حال رشد چین تا قدرت نظامی و تکنولوژیک آن.
کیسینجر تنها شخص آمریکایی محسوب میشود که با تمام رهبران چین از مائو تا شی جینپینگ ارتباط داشته است. او در جولای، در ۱۰۰ سالگی، یعنی آخرین سال عمر خود، به پکن سفر کرد و با وجود تیرگی رابطه دو کشور، با استقبالی سلطنتی از سوی مقامات چینی روبهرو شد.
او در سال ۱۹۷۳ بهخاطر نقشی که در صلح ویتنام بازی کرد بهصورت اشتراکی نوبل صلح دریافت کرد. تصمیمی که تا به امروز با مخالفت شدید گروههای بشردوستانه روبهرو میشود؛ سهل است که آنها این دیپلمات کهنهکار را به جنایت جنگی متهم میکنند.
کیسینجر از اقدامات خود در ویتنام و حتی بمبارانهای کمبوج – موضوعی که در ارتباط با جنگ ویتنام رخ داد – دفاع کرده است. او برای پایان جنگ به دنبال چیزی بود به اسم «صلح شرافتمندانه». اما منتقدان میگویند او میتوانست سالها زودتر امور صلح را به نتیجه برساند و هزاران نفر را از کام مرگ بیرون بکشد.
در نهایت آمریکا از ویتنام خارج شد و کمتر از دوسال بعد، دولت ویتنام جنوبی که تحت حمایت آمریکا بود شکست خورد و ویتنام تحت کمونیستهای شمال یکپارچه شد. نکتهای که مخالفان نگاه واقعگرایی در سیاستخارجی دائما به طرفداران این مکتب یادآوری میکنند.
در تئوری، واقعگراها میگویند سیاست عالم خودش است و منطق خودش را دارد؛ گاهی این منطق با عالم اخلاقیات سازگار نیست و فراری از این ماجرا نیست.
آنها به این تکیه میزنند که نتیجه در سیاست تعیینکننده است و گاهی باید کاری غیراخلاقی را الان انجام داد تا از شرهای بزرگتری در آینده جلوگیری کرد. اما نمونههایی چون جنگ ویتنام از جمله تجربههای تاریخی است که منتقدان واقعگرایی آن را علیه این منطق برجسته میکنند.
تحلیل و قضاوت تصمیمات کیسینجر خودش کلاس درس سیاست است؛ رفتن به منطق و بستر آن سالهای جنگ سرد و تلاش برای فهمیدن گزینههای جایگزین.
میگویند او تمام هوش و حواسش را جمع تقابل دو ابرقدرت زمان کرده بود و در این منطق ماجراهایی که به کشورهای کوچکتر مربوط میشد برای او اهمیت خاصی نداشت و او ماکیاولیستی (بخوانید خیلی واقعگرایانه) درخصوص آنها تصمیم میگرفت. او کشورهای کوچکتر را مثل سربازان شطرنج تصور میکرد.
از کنار بمباران کامبوج – با دستکم ۵۰ هزار کشته غیرنظامی – و تلاش برای کودتا در شیلی – علیه دولت منتخب – که بگذریم یکی از اقدامات مناقشه برانگیزی که در زمان سکانداری او در سیاستخارجی آمریکا رخ داد، چشمپوشی آمریکا بر نسلکشی در پاکستان شرقی آن زمان، همان بنگلادش امروز، بود.
دولت تحت حمایت آمریکا در پاکستان جنگ تمام عیاری در بنگلادش بهراه انداخته بود و با وجود تقلایی که در پاکستان شرقی برای ورود آمریکا بهمنظور پایان جنگ میشد، آمریکا اصلا به موضوع ورود نکرد. سهل است که با اجازه آمریکا پاکستان موفق شد تسلیحات نظامی از جمله هواپیمای جنگی از اردن خریداری کند.
ماجرا این است که اولویت نیکسون و کیسینجر چیز دیگری بود: آنها رییسجمهور پاکستان را در سیاست خودشان در مقابل چین مهره لازمی میدانستند. در طی آن جنگ ۳۰۰ هزار نفر کشته شدند و ۱۰ میلیون نفر آواره شدند و به هندوستان گریختند.
این دیپلمات کهنهکار همیشه به منتقدان خودش میگفت که شما هیچ وقت در جهانی نبودید که تمام گزینههای پیشرویتان بد باشند، اما من بودم!
کیسینجر تعریف میکرد که یک سوال کلیدی وجود داشت که او هیچوقت به پاسخش نرسید. او میگفت همیشه با خودم فکر میکردم اگر روزی نیکسون من را به دفتر خودش میبرد و ازم میپرسید مشاوران نظامی میگویند اگر همین حالا با فلان تعداد بمب اتم به شوروی حمله کنیم، آنها غافلگیر میشوند و توانشان را برای مقابله کاملا از دست میدهند؛ چه کنیم؟
مشخص است که دانشآموخته مکتب واقعگرایی شر کوچک امروز را برای جلوگیری از شر بزرگتر میپسندد. اما به نظر میآید حتی گاهی کسی مثل کیسینجر هم از تصمیماتی این چنین عاجز میشود.
او میگفت اگر پاسخم به این پرسش مثبت میبود و اگر همانطور که حدس زده میشد، به قیمت مرگ چند ده میلیون آدم، واقعا شوروی غافلگیر و خلع سلاح میشد، انسان بعد از این اتفاق حتما موجودی متفاوت با انسان قبل از آن میشد.