معذالک تفاوت فاحشی بین ایرانیان و انگلیسیها، چه از لحاظ مقام و چه از حیث حقوق وجود داشت و چنانکه گفته شد عضو ارشد ایرانی در بانک دارای عنوان مترجم کل بود.من که در اثر تصادف روزگار وارد خدمت بانک شاهی شده بودم،بینهایت از این وضع و شرایط ناراضی بودم و مدام این نارضایتی را آشکارا بیان و منعکس میکردم. در نتیجه اعتراضهای من برای اولین بار در مورد یک ایرانی سمتی غیر از عنوان مترجم کل قائل شدند و مرا به سمت «معاون بازرس کل» منصوب کردند. اگرچه این خود قدمی در راه شکستن سنت قدیمی بود؛ ولی مرا قانع نکرد.
هنگامی که عمارت جدید بانک در میدان توپخانه به جای عمارت قدیم ساخته شد و در نخستین روزی که به آنجا نقل مکان کردیم، به دستشویی رفتم و با حیرت دیدم روی در دستشویی کاغذی الصاق و این عبارت روی آن نوشته شده است: «فقط برای اروپاییها.» وارد دستشویی شدم و با داد و فریاد نسبت به این رفتار اهانتآمیز اعتراض کردم. مسوولان امر بعدا توضیح دادند که البته منظور ما شما نبودید. اگرچه از فردای آن روز آن کاغذ برداشته شد ولی تا روزی که من در بانک شاهی بودم و با وجود تذکر من، هیچ یک از ایرانیان از آن دستشویی استفاده نمیکردند.
به یاد دارم که در بانک شاهی مانند دستگاههای دیگر انگلیسی در آن زمان، معمول شده بود که اعضای انگلیسی را به رسم و عادت هندوستان در دورانی که مستعمره بود، «صاحب» خطاب میکردند. مثلا به جای آقای ویلکینسون یا مستر مک مری میگفتند ویلکینسون صاحاب یا مخملی [به جای مکمری] صاحاب. این طرز خطاب آنها به حدی برای من زننده و ناگوار بود که به کلیه خدمتگزاران بانک دستور دادم که آن روش را کنار بگذارند و اگر کسی رعایت نمیکرد او را مواخذه میکردم و تا آنجایی که مربوط به من بود، این عادت به کلی از بین رفت. البته درست است که دنیای آن روز به کلی با امروز فرق دارد. در آن ایام هندوستان و پاکستان و نیمی از آفریقا که امروز مستقل هستند، مستعمره انگلیس بودند.انگلیسیها در تهران باشگاهی داشتند به نام «کلوپ تهران» واقع در کوچه «کلوپ» در خیابان فردوسی. طبق اساسنامه این کلوپ، هیچ ایرانی به عضویت آن پذیرفته نمیشد و کلوپ فقط مخصوص خارجیها بود. در اوایل سلطنت رضاشاه، یک روز ویلکینسون رئیس بانک شاهی، که رئیس کلوپ تهران هم بود،به من گفت که از طرف نظمیه به او اخطار شده است که کلوپ تهران باید این تبعیض را از میان بردارد و ایرانیان مانند دیگران بتوانند عضو آن بشوند. به ویلکینسون گفتم: بسیار حرف منطقی است.
باوجود اینکه ویلکینسون یکی از شریفترین افراد بود و دوستان بسیاری بین ایرانیان داشت و قلبا به ایران و ایرانیها علاقهمند بود پاسخ داد که عمارت کلوپ گنجایش محدودی دارد و اگر قرار باشد عدهای ایرانی هم عضو آن بشوند جای کافی برای همه نخواهد بود. گفتم: چطور است که شما برای همه ملل دیگر جا دارید اما برای ایرانیها جا ندارید؟
ویلکینسون اخطاریهای را که از طرف نظمیه به او رسیده بود به من نشان داد. این اخطاریه خطاب به تمام باشگاههای تهران بود، با این مضمون که اگرچه کلوپهای تهران میتوانند به یک ملیت اختصاص داشته باشند، اما اگر کلوپی افراد متعلق به بیش از یک ملیت را به عضویت قبول کند نمیتواند افراد ملیت دیگری را از عضویت محروم نماید. ضمنا در این اخطاریه ذکر شده بود هر کلوپی که در مدت یک هفته اساسنامه خود را با شرایط جدید منطبق نکند از طرف نظمیه بسته خواهد شد.
ویلکینسون که از این وضع مضطرب شده بود، پرسید چطور ممکن است اساسنامه کلوپ را ظرف یک هفته عوض کنیم؟ چون این کار تشریفاتی دارد. او از من خواست که از نظمیه مهلت بگیرم تا فرصت بیشتری برای تغییر اساسنامه داشته باشند. نظمیه با مهلت موافقت کرد.به فاصله کوتاهی بعد از اصلاح اساسنامه، وابسته نظامی انگلیس و همسرش دعوتی در کلوپ تهران از عده زیادی از ایرانیها و خارجیها کردند که به جز دو نفر سایر ایرانیها از حضور در کلوپ تهران خودداری کردند. چندی بعد معلوم شد که این اقدام نظمیه بر مبنای تصویبنامهای بوده که به دستور تیمورتاش، وزیر دربار، صادر شده بود.
اینجا بیمناسبت نیست که بگویم یکی از دو نفری که به مهمانی وابسته نظامی انگلیس رفتند شخصی بود به نام غفارخان جلال. سالها بعد که این شخص به عنوان وزیر مختار ایران در واشنگتن بود، یک روز پلیس به علت تخلف رانندگی اتومبیل او را متوقف میکند. غفار خان هم شدیدا به افسر پلیس اعتراض و اهانت میکند و خودش را «مینیستر» یعنی «وزیر مختار»، معرفی میکند. افسر پلیس هم اشتباها تصور میکند که منظور غفارخان این است که او کشیش است (در کشورهای انگلیسی زبان عنوان «مینیستر» به کشیش نیز اطلاق میشود.) به هر حال غفارخان به حدی تندی و خشونت میکند که او را دستبسته به کلانتری میبرند. در نتیجه این حادثه به دستور رضاشاه روابط سیاسی ایران و آمریکا برای مدتی قطع شد.